در این جلسه دکتر کچوئیان ابتدا ارتباط میان مدرنیسم و پست مدرنیسم را تبیین کرد و به دنبال آن به بررسی چگونگی ارتباط میان پست مدرنیسم و دین پرداخت. او معتقد است برای سنجش دو مفهوم مدرنیسم و پست مدرنیسم، نحوه ارتباط آنها با دین میتواند سنجه مناسبی باشد.
وی در نهایت معتقد است پست مدرنیسم در تضاد با مدرنیسم فضای لازم برای تظاهرات اجتماعی دینی را فراهم کرده است. امری که در گذشته با قدرت تمام توسط مدرنیته از آن جلوگیری میشد. متن حاضر، سخنرانی دکتر کچوئیان در این جلسه است.
یکی از بزرگترین اتفاقاتی که به رابطه دین و پست مدرنیسم موضوعیت داده نفس ظهور و بروز ادیان در صحنه سیاسی، اجتماعی و نظام بینالملل در این مقطع از تاریخ است.
کسانی که خود را متدین میدانند و به اعتبار دین در صحنه کلان سیاسی و اجتماعی حاضر میشوند، کسانی که مستندات عمل خویش را دین قرار میدهند و به ویژه کسانی که در چارچوب دیانت اسلام ظاهر میشوند، همگی تحت تاثیر این فرآیند قرار دارند.
اما اشکالی از فرقههای جدید در چین، ژاپن، آمریکا و مصادیق آنان چون نئوکانها در سطوح بالای سیاسی و در سطوح پایین مانند کوروش دیوید، بسیار برجسته شدهاند. اشکالی از مدیتیشن، شبه عرفانهای طبیعتگرایانه و معنویتگرایانه نیز ظهور کردهاند.
برخی معتقدند در بستر بحث پست مدرنیسم، ظهور اینگونه از فرقهها امری بدیع نبوده و قبل از این هم وجود داشته است. در قرن 16 جریان اصلاحگری دینی، جریان رمانتیک و احیای ادیان از مصادیق مختلف این موضوع هستند.
شاید برخی گمان کنند اموری چون اشکال عجیب تظاهرات دینی غیروحیانی و چه اشکال وحیانی تحولات دینی و چه بخشی از تحولات مربوط به تجدد، مسبوق به سابقه بودهاند و اتفاق جدیدی نیافتاده است.
به نظر من نفس چالشی که در سه چهار دهه اخیر به منظور معنادارسازی این رخداد در جهان روی داده، به اندازه کافی گویای اتفاقات تازه ا ست. کسانی مانند برگر، که تئوریپردازیهای گذشته را در ارتباط با اینگونه مسائل زیر سئوال بردهاند معتقدند که اتفاق جدیدی رخ داده است.
به نظرم برای روشن شدن موضوع باید دستهبندی نسبتا جامعی از بحث ارائه بدهیم. در حال حاضر، با دو دسته از تظاهرات دینی مواجهایم که هریک از آنها قوت و گستردگی ویژه خود را دارا هستند.
1 - تظاهرات مربوط به ظهور ادیان وحیانی و 2- یک دسته از تظاهرات جدیدی چون شبه عرفانها، عرفانهای روانشناختی، عرفانهای طبیعتگرایانه، فرقههای طبیعتگرایانه، شیطانپرست و... من در مقامت توضیح این دو دسته هستم.
بنابراین مسئله ما تبیین مجموعهای از تظاهرات دینی یا شبه دینی است که قرار نبوده مطابق با تصویری که مدرنیته از جهان ارائه کرده در این مقطع از تاریخ ظاهر شود. حال سئوال این است که آیا در جهان موجود جریانی قادر است تظاهرات گوناگون مورد اشاره را برای ما توضیح بدهد؟
برخی معتقدند توضیح این تظاهرات و معنادار کردن آنها از طریق برگشت به جهان عینی واقعی یعنی آن چیزی که در سطح نظریه اجتماعی انجام میشود میسر است. به عبارت دیگر میخواهیم برگردیم به شرایط تاریخی موجود تا بگوییم با توجه به خصوصیاتی که ما آن را درک میکنیم، این تظاهرات، تظاهراتی معقول، مفهوم و معنادار است.
این روشی است که دورکیم در باب از میان رفتن تظاهرات دینی در جهان جدید انجام داد. وی با برگشت به خصوصیات اجتماعی جهان تجدد و وضع تقسیم کار در آن، میخواست توضیح بدهد چرا دین در آن مقطع تاریخی در حال از میان رفتن است؟
اما من نمیخواهم از طریق قرار دادن این تظاهرات خاص در چارچوب یک وضعیت تاریخی که بعضا تحت عنوان پست مدرن از آن یاد میشود مسئله را توضیح بدهم. پست مدرن یا پساتجدد، عنوانی است که به اشکال مختلف از آن استفاده شده است.
ولی یک شکل نسبتا اجماعی استفاده از این مفهوم این است که بعد از تجدد را عنوان یک دوره تاریخی و یا یک عصر تاریخی و مشخصا نامی برای یک نوع از جامعه بدانیم، همانطور که جامعه صنعتی عنوانی برای سازوکارهای تامین معیشت در تاریخ خاصی است، پست مدرن نیز اشاره به نظم اجتماعی خاصی در این مقطع تاریخی دارد.
ولی به نظر من توضیح رخدادهایی که گفتیم، از این طریق ممکن نیست و اینجا نقصان یا عقیم بودن نظریه جامعهشناسی آشکار میشود که من درصدد توضیح آن نیستم. چارچوبی که مسئله را میتوان در آن توضیح داد، پست مدرنیسم است، به معنای قلمرویی که به طور معمول مقابل قلمرو عین قرار میدهیم. زیرا از پست مدرنیته معنای متفاوتی به عمل آمده است.
در مقطعی پست مدرنیسم مکتبی است هنری در مقابل مکاتب هنری دیگری چون سورئالیسم، کوبیسم و رئالیسم و... . در مقطع دیگر پست مدرنیسم عمدتا عنوانی برای برخی افکار و جریانهای فلسفی است که توسط کسانی مثل دلوز، فوکو یا دریدا عرضه شد، هر چند که آنان ممکن بود این موضوع را نفی کنند.
در مقطع دیگر پست مدرنیسم عنوان برای برخی افکار و جریانهای فلسفی است که توسط کسانی مثل دلوز، فوکو یا دریدا عرضه شد؛ هرچند آنان ممکن بود این موضوع را نفی کنند.
در مقطع دیگر پست مدرنیسم در دست کسانی مثل باومن، لیوتار، اسکاتلش و دانیل بل به عنوان خاصی برای یک وضعیت فرهنگی و ذهنی تبدیل شد. به زعم باومن پست مدرنیسم «یک وضعیت ذهنی خاص» به تعبیر دانیل بل در کتاب تناقضهای مدرنیسم، پست مدرنیته به «معنای نظم فرهنگی خاص» و به عقید اسکاتلش پست مدرنیسم در معنای تخصصیتر به معنای «نظام نمادین» یعنی نظام فرهنگی است.
عین این تعبیر را فردریک جیمسون در کتاب «سرمایهداری متاخر» طرح و از پست مدرنیسم به معنای «منطق فرهنگی سرمایهداری» متاخر یاد میکند. در اینجا اگر قرار است توضیحی درباره تظاهرات مذهبی بدهیم، باید مسئله را در حوزه نظر، ذهن و فهم جستجو کنیم زیرا دین علیرغم جامعیتاش، خود، فینفسه تعلق به قلمرو نمادها و فرهنگ دارد.
قلمرویی که در آن خودمان را نسبت به جهان بیرونی جهت میدهیم. آن را برای خود مفهوم میکنیم و براساس آن، آنچه را که باید انجام بدهیم یا نباید انجام بدهیم، مشخص میکنیم. هرچند که الزاما این امر به قلمرو ذهن تعلق ندارد، ولی جوهره اصلی دین چنین جایی است.
اما از وجه دیگری به نظرم یک تناسب باطنی و درونی وجود دارد میان آن چیزی که به عنوان پست مدرنیسم میشناسیم و آن تظاهراتی که از دین میبینیم. به عبارت دیگر اگر در قلمرو نظر، فکر و اندیشه و آنچه که ما تحت عنوان نظم نمادین از آن یاد میکنیم، اتفاقی نمیافتاد، امکان نداشت تظاهرات نمادین یا دینی موجود روی بدهد.
از این رو نفس اینکه کسانی امکان یا ضرورت این را پیدا کنند که مثلا برگردند به ادیان شرقی یا در پرتو دین، عمل اجتماعی و سیاسی انجام بدهند، مستلزم این است که ذهنیت متفاوتی درباره آن چیزهایی که دین سخن گفته، به وجود آمده باشد.
لذا به نظر من اتفاق اساسی در ساختار ذهنی و فرهنگی و نمادین جهان تجدد افتاده، و امکان ظهور شکل دیگری از فهم، رفتار و احساس را نسبت به جهان ایجاد کرده است، یعنی آن چیزی که ما معمولا نزد ادیان میشناسیم.
اگر ساختار فرهنگی یا نظم نمادین غرب و تجدد به شکلی که ما در دوره کلاسیک تجدد میبینیم، بقا داشت و ادامه پیدا کرده بود، قطعا آن ساختار اجازه نمیداد چیزهایی که ما تحت عنوان دین از آن یاد میکنیم، در جهان دیده شود. مدرنیته از بدو امر به گونهای نظریهپردازی کرد که از ابتدا دیانت از سر جای خود بلند و در عرصه عمومی وارد نشود.
البته دین و ادیان همواره وجود داشتند ولی فرق است میان وجود ادیان و حضور دین و ادیان در عرصه اجتماعی. در اینجا خطایی صورت میپذیرد مبنی بر این که بسیاری غرب را به عنوان یک موطن جغرافیایی، با غرب به عنوان نظم نمادین، اشتباه میگیرند.
غرب به عنوان یک موطن جغرافیایی، شامل مکانها، وجود و پدیدههای مختلف و متفاوت است. ولی نظم نمادین مدرنیته که برپایه آن اعمال، مشروع و غیرمشروع شده و امکان حضور در عرصه اجتماعی و بازتولید نظم اجتماعی را مییابد، کلیتی است که هر چیزی در آن نمیتواند حضور داشته باشد.
در غربی که ما قبل از این تظاهرات میشناسیم، دیانت نمیتوانست در عرصه اجتماعی و در عرصه معرفت و دانش ظهور پیدا کند. اما آن تغییرات روی داده چیست؟ من قبل از تمرکز بر روی این سئوال، لازم میدانم به سئوالهای دیگری بپردازم که امکان طرح آن وجود دارد.
آنچه در جهان معاصر به طور مشخص در غرب و بعد در شرق میبینیم، به واسطه چه تغییراتی در نظم نمادین و آنچه پست مدرنیسم قلمداد میکنیم ممکن شده است؟ بنابراین مفروض بحث ما وقوع یک عده تغییرات در حوزه نمادین است که بدون آنها امکان ظهور تظاهر دینی نبود.
از این رو میخواهیم پاسخ خود را در این حوزه بگیریم تا از این طریق تظاهرات و رخدادهای دینی را معنادار کنیم. این نوع کار، تبیین علی نیست. بلکه با قرار دادن رخدادی مسئلهانگیز در چارچوب مفهومی بزرگتر و گستردهتر و با ایجاد ارتباط میان این دو مقوله و جاگیر کردن آن موضوع مسئلهدار یا سئوالآفرین، در ساختار مفهومی و ذهنیتان، رفع سئوال میکنید.
هدف من در این بحث معنادار کردن این رفتارها است. اما سئوالات دیگری نیز میتوانست مطرح شود. مثلا آیا این تظاهرات دینی به معنای گذر از مدرنیته است یا خیر؟ آیا تحولات و تظاهرات دینی به معنای بازگشت به دین یا گذر از دین است؟ دیانت وحیانی در وضعیت پست مدرنیسم دارای چه موقعیتی است؟ و ...
به نظرمیرسد که جواب سئوالها را باید در پروژهای که هابرماس از آن تحت عنوان مدرنیته یاد میکند و از منظری که ما نگاه میکنیم یعنی پروژهای در حوزه نمادها و فرهنگها جستجو کنیم.
در تاریخ معاصر غرب از 300 سال پیش به این طرف با یک نوع مفهومسازی مواجهایم. درواقع جهانی که در آن زندگی میکردیم محصول آن نوع مفهومسازی به نام مدرنیته است.
همانطور که عرض کردم به نظر میرسد تظاهرات دینی و شبه دینی حاضر حاصل پیدایش برخی تغییرات در مدرنیته است. البته تغییرات در پروژه مدرنیته از نظر بعضی گذر، برخی بحران و برخی نیز ممکن است یک تجربه کاملاً متفاوت و جدید باشد، من فعلا در مقام اینکه اینها چه معنایی دارد نیستم، بلکه میخواهم ببینم پروژه مدرنیته چیست و پست مدرنیسم چه ارتباطی با مدرنیته دارد؟
به نظر من برای روشن شدن تعریف پست مدرنیته و مدرنیته، باید به رابطه آنها با دین توجه کنیم. پروژه مدرنیته دقیقاً در تقابل با پروژه دیانت وحیانی قرار داشت. به نظر من تعبیری که «باومن» دارد، تعبیر جالبی برای ورود به این بحث است و اگر کسانی با حرفهای مثلا هابس و دیگران تا همین اواخر دوره قرن 19 آشنا باشند میبینند که این امر ما به ازاءهای خوب دارد.
«باومن» میگوید که مدرنیته تلاشی برای فرار از سیالیت، بیاطمینانی و بیثباتی بود که یکی از اختصاصات اساسی شرایط انسانی در جهان سنت است. از این منظر به جهان انسانی دو نگاه میتوانیم داشته باشیم:
1 - جهانی که بخش اعظم حوادث و رخدادهایش معلوم نیست از کجا میآید و به کجا میرود و این امور خارج از حدود توانایی و اختیار ما برای کنترل و حتی فهم آن است.
2 - از لحاظ ذهنی ناشناختی (به این معنا که همه ابعاد آن در حدود عقل انسان قرار نمیگیرد) و کنترل ناشدنی است (به معنای این که نمیتوانیم تضمین کنیم آنچه انجام میدهیم به کجا منتهی خواهد شد و اهدافمان در این دنیا قابل تحقق است) پروژه مدرنیته در واقع نفی این دو وجه است.
اساس پروژه مدرنیته اعتقاد به جهان شناختی و کنترلشدنی است. به عبارت دیگر پروژه مدرنیته از درون وضعیت بیثبات و متزلزلی که انسان در شرایط ما قبل مدرن یا در سنت با آن مواجه بوده، وضعیت نظم، ثبات، پایداری، آرامش، پیشبینیپذیری، مهار تاریخ و هستی را استخراج میکند تا در هول و هراس نبوده و نیاز به سر فرودآوردن در آستان خداوند نداشته باشد.
جهانی که دو طرفاش نامشخص بوده و نمیتوانیم نیروهای اصلیاش را در کنه و غایت شناخته و آنها را مهار و کنترل کنیم، جهانی است که به زعم مارکس در ابتدای رساله دکترایش انسان را به زانو در میآورد، قطعاً انسان را به پرستش موجوداتی میکشاند که نظم و نسق جهان را در اختیار و کنترل خود دارند.
اما منطق مدرنیته در تمام بنیانهایی که براساساش استقرار پیدا کرده بود، رفتهرفته دچار بیثباتی و سستی شد. یعنی همان عقلانیتی که قرار بود در مقام شناخت و عمل، جهانی مطمئن و آسوده برای انسان ایجاد کند، به طور اساسی و بنیادی در یک سیر طولانی، بنیانهای خود را ویران کرد و آنچه ما به عنوان پستمدرنیسم میشناسیم، روندی است که از کانت و به معنایی از نیچه شروع شد و در حوزههای مختلفی مثل جامعهشناسی، فلسفه و یا قلمروهای مطالعات علم و نظیر این، اتفاق افتاد. دهه 60 ، دهه تظاهر این تحولات و تغییرات است. این تحول چه بود؟
به تعبیر فوکویی ما به جای اینکه شرایط معرفت را براساس این فرض مدرنیستی که دکارت با آن شروع کردو اساساش این است که این آگاهی است که تعیین میکند چه چیزی شناختپذیر و چه چیزی شناختناپذیر است، به این نتیجه میرسیم که شناخت در اختیار ما نیست.
ما موجودی هستیم که به دست سرنوشت سپرده شده، سرنوشت تاریخی که هیچیک از ابعاد آن را ما نمیتوانیم تعیین کنیم. ما دارای یک سطح از هستی هستیم که سطح آگاهی است و با آن صحبت و تعامل میکنیم.
اما سطح دیگری از هستی وجود دارد که او امکان سخن گفتن و اجتماع را فراهم کرده است. و اوست که معلوم میکند ما چه بگوییم و چه بشنویم. دریدا همین کار را در حوزه متون انجام داده است.
به زعم وی متون دارای سطح سوژه هستند یعنی آن چیزی که انسانها بیان میکنند، میشنوند و میخوانند. ولی این سطح از متننویسی و گفتار و نوشتار، به سطح دیگری معطوف است؛ سطحی که دنبالههای آن بیپایان است و واژههای شما آن مفهومی که از آن مراد میکنید، به خود گرفته است.
به بیان دیگر به اعتبار ساختار زبان و تاریخ آن و بستگیای که واژهها به هزاران متن دیگر دارند معنای خاصی در ذهن ایجاد میشود.
این موضوع عیناً در حوزه عمل نیز وجود دارد. از حیث عمل حرف مارکس را به یاد بیاورید که ما آزادیم تحت شرایط تاریخی که دست ما نیست، به عمل دست بزنیم. این سخن را باید کمی رادیکالتر کرد.
ما تحت شرایط تاریخی که دست ما نیست عمل میکنیم و تحت شرایط تاریخی که دست ما نیست، نتیجه عمل حاصل میشود. ممکن است به نتیجه مطلوب برسد و ممکن است به نتیجه مطلوب نرسد. حاصل اضطراری که در دل این سخنان وجود دارد، ظهور آن تظاهرات دینی است.
اضطرار موردنظر چیست؟ انسانی که خود را صاحب یقین و کنترل و مهار میدانست، اکنون به دست تقدیر و نیروهایی سپرده شده که کنترلی بر روی آنها در حوزه شناخت و عمل ندارد.
مطابق این تئوری کسی نمیتواند با روشی که اتخاذ میکند مدعی شود که به حقیقت دست مییابد. چون هم معنای حقیقت، معنای تاریخی است و هم روشی که برای آن تحصیل کرده است. پس از آن چه که ما به عنوان حقیقت داریم خروجیهای خاصی است که تحت شرایط خاصی حاصل شده است.
به این معنا، عقلانیت ما، محدود به شرایط خاص ما است. از این رو چیزی به نام حقیقت عام، روششناسی عام نداریم، و چیزی که امکان بدهد توضیحی قابل قبول برای همه انسانها از اوضاع خودمان و دیگران بدهیم وجود ندارد. این موضوع به عنوان نقد کلان روایتها توسط لیوتار مطرح شد.
این امر یک وضعیت اضطرار در معنای دقیق دینی آن است. خداوند در قرآن میفرماید: انواع مختلف شدائد و مصائب برای بشر نازل میکنیم، برای اینکه بشر را به اضطرار برسانیم. این اضطرار، در واقع نقطه رجوع بشر به دیانت خداوند است.
این اضطرار به بدترین شکل یا به بهترین شکل در جهان جدید متجلی شده است. برخی متفکران عنوان کردهاند که پست مدرنیته یک سایه دینی شدید دارد. و این سایه همین وجه است که انسان از موضع حاکمیت بر خودش، عقل خودش، تاریخ و سرنوشت خودش به موضعی می رسد که حتی توان مهار زبان و کلام خودش را هم ندارد.
کسانی چون لیوتار و حتی باومن میگویند در جهان موجود امکان نقد از میان رفته است. نه به این اعتبار که قدرتهای مسلط به ما اجازه نمیدهند، بلکه به این اعتبار که اساساً ابزاری برای انتقاد نداریم. این یک نوع عجز فوقالعاده است.
شما میدانید یکی از انتقادهای مهم به فوکو این بود که فوکو با این نوع نگاه، امکان عمل را از انسان میستاند. به عبارت دیگر نگاه فوکویی انسان را برده ساختارهای تاریخی کرده است.
این انتقادها وضعیتی که من به آن اشاره میکنم یعنی وضعیت بییقینی و اضطرار را منعکس و امکان ظهور تظاهرات دینی را فراهم میکند. انسان نمیتواند بدون اینکه پایش را در جای محکمی قرار بدهد، زندگی کند. بیمعنایی و تزلزل روحی و روانی، کشندهترین قتالههای انسان هستند.
به همین دلیل است که در شرایط امروزین جهان، آمارهای خودکشی مرتباً در حال افزایش است. بنابراین به نظرم این نوع نگاهی که از خلال 200 سال اخیر توسط عقل مدرنیته اظهار شده، توضیح این برگشتها است. هر چند این موضوع توضیح کاملی نیست. چرا؟
چون گفتیم که دو دسته از تظاهرات وجود دارد: 1- یک دسته از تظاهرات که معمولاً به اسم دین میشناسیم مانند برگشت ادیان سنتی و برگشت مسیحیها به دیانت مسیح و...
2 - روی دیگر تظاهرات نامعمول دیانتی است.
تظاهرات نامعمول دیانتی تنها اختصاص به غرب ندارد. بلکه در کشور ما نیز دیده میشود. مثلاً کسانی که به طرز غریبی در شام غریبان آرایش و در این نوع مجالس نیز شرکت میکنند.
مطابق با فهمی که من عرض کردم، این نوع نگاه و رویکردی که پست مدرنیسم به وجود آورده، احتمالاً فقط بتواند تظاهرات دینی خاص را که غیرمعمول است، توضیح بدهد.( او تظاهرات دیگری از دیانت را قادر نیست توضیح بدهد) چون پست مدرنیسم به این معنا، تداوم منطق مدرنیته است.
برای پست مدرنیسم به عنوان جریانی که دنباله مدرنیته است، امکان تاسیس حجیت عقل یا حجیت دیانت وحیانی به شکلی که در دیانتهای وحیانی موجود است وجود ندارد.یک دلیل خیلی روشن این است که ادیان وحیانی میگویند من درستم و شما غلط هستید، و این چیزی نیست که پست مدرنیسم بتواند بگوید و اثباتش کند.
پست مدرنیسم در یک معنا این است که نمیتوانم بگویم حقیقت چیست و چی نیست. چه رسد به اینکه بگوید من تنها حقیقت هستم، یا دیانت من تنها حقیقت است. به همین دلیل پست مدرنیسم به انواع مختلف دیانتها و انواع مختلف حقیقتها در چارچوب یک شرایط پلورالیستی فضای ظهور و بروز میدهد. پس چگونه باید این قضایا را جمع کنیم.
این تفسیر دیگری را میطلبد که تنها به آن اشاره میکنم. به نظر من ما باید از طلب تفسیر وحدانی از نتایج حداقل در قالبهای تاریخی موجود بپرهیزیم. ما در جهان موجود با ظهور تاریخهای متفاوت سر و کار داریم.
مجمل قضیه آن است که پست مدرنیسم با زیرسئوال بردن حجیت عقل مدرن، جامعیت، کلیت و سیطره مدرنیته را زیرسئوال برده و از این طریق دو کار مهم انجام داده است:
1 - ابتدا در درون جهان و تاریخ تجدد، به جریانهایی که به حسب سنت مدرنیته در تعارض با مدرنیته بودهاند، امکان ظهور داده و آن را با چالشهای مهمی مواجه ساختهاند.
2 - پست مدرنیستم به تاریخهای غیرمدرن اجازه ظهور در عرصه عمومی جهان داده است، نه براساس منطق پست مدرنیسم بلکه مطابق با منطق خودشان مانند آنهایی که از ادیان وحیانی دفاع میکنند و براساس آن در صحنه جهانی ظاهر شدهاند.
اینها در واقع اتکاءشان به منطق پست مدرن نیست، همانگونه که اتکاءشان به منطق مدرنیته نیست. بلکه اتکاءشان به منطق درونی خودشان است. در این میان پستمدرنیسم چه کرده است؟ پست مدرنیسم آمده این فضای عام و سلطهآمیز مدرنیته را زیرسئوال برده و اینها امکان ظهور در این صحنه را پیدا کردهاند.